در روانکاوی کلاسیک، روانکاو فردی منفعل هست که نقش یک آیینه، یک صفحه خالی را برای فرد مورد روانکاوی ایفا می کند. هر چند این کار بطور صددرصد امری محال است. چون ما که تمام در خودآگاه بسر نمی بریم. بعبارتی مسیر حرکت روانکاو به سمت صفحه سفید است. اما درمانگر فردی فعال باید باشد. درمانگر در واقع از تداعی آزاد هایی که مراجع می کند، شروع به تعبیر همان صحبت ها برای مراجع می کند. حال توضیحات تکمیلی می پردازیم. زمانی که یک بیمار به روانکاو برای تحلیل(آنالیز) رجوع می کند، می تواند سه نوع خواسته با خود داشته باشد. یک، به صورت اینکه چیزی درست کار نمی کند. یک جای کار می لنگد. به صورت یک شکست. دوم، به صورت چیزی در وجود بیمار که از آن سر در نمی آورد، آن را نمی فهمد. و سوم، به صورت یک درد و رنج جسمی. آنچه بیمار را وادار به مراجعه کرده یک ارزیابی شخصی از نشانه ها یا سیمپتوم است. ذکر این نکته خالی از لطف نیست که بدانیم این نشانه ها از نظر فروید می تواند برای فرد منافعی نیز دربر داشته باشد. مثلاً کودکی که اضطراب جدایی دارد، با نشانه ترس و وحشت می تواند دو نفع یکی نفع اولیه و دومی نفع ثانویه ببرد. ابتدا اینکه مدرسه نمی رود و کنار و نزدیک مادر می ماند. نفع ثانویه اینکه در خانه به تفریح، تماشای تلویزیون و بازی می پردازد. حتی برخی افراد توانایی برخورد با نفع اولیه را دارند اما بخاطر نفع ثانویه از خود نشانه بروز می دهند. برگردیم بر موضوع اصلی اینکه بیمار از دردی پنهان در رنج است. به نوعی به بن بست خورده است. حوادث و اتفاقات ناخوشایندی مدام برایش تکرار می شوند. فکرش درست کار نمی کند، افسرده، خسته و مضطرب است. قادر به تصمیم گیری نیست. افکار و اعمال وسواسی، پشیمانی در مورد گذشته و یا ترسهای بی اساس زندگی اش را فلج کرده اند. همان اشتباهاتی را که به والدینش یعنی پدر و مادر نسبت می داده الان خودش در مورد فرزندانش تکرار می کند. این ها مواردی هستند که مراجع کننده روانکاوی از آنها آگاهی دارد و ممکن است دیگران اصلاً احساس نکنند که او مشکلی دارد. برعکس در مواردی نیز این دیگران هستند که در مورد فردی این ارزیابی را دارند که چیزی درست کار نمی کند و ممکن است خود شخص اصلاً چنین برداشتی در مورد خودش نداشته باشد. بیمار برای ابراز این مطالب، مراجعه می کند که در وجود من چیزی هست که مرا رنج می دهد. من از آن چیزی نمی فهمم. یعنی از ناخودآگاه خودش شکایت دارد. البته اکثر عظیم بیماران در مقابل ناخودآگاهشان همان رفتاری را دارند که هر فرد به ظاهر سالمی در مقابل ناخودآگاهش دارد. «نمی خواهم از آن چیزی بدانم» پس بین درخواست کنندگان در مراجعین روانکاوی دو دسته وجود دارد: یک، آنها که در دسته «من نمی دانم و نمی خواهم بدانم» هستند. دوم، آنهایی که در دسته «من نمی دانم ولی می خواهم بدانم» هستند. دقیقاً بخاطر همین درخواست های درمانی متفاوت، روش های درمانی متفاوت نیز وجود دارند. از لحاظ نقش درمانگر در روانکاوی اینکه، بیمار به روانکاو مراجعه می کند، زیرا نزد خودش تصور دارد که او قادر به رفع و تسکین رنج اوست. او در پی «کسی است که فرض می شود می داند» بعبارتی بیمار در این وهم است که او، روانکاو، می داند که در درون من چه می گذرد. یعنی «او از ناخودآگاه من خبر دارد». در نتیجه درمانگر ها بر اساس جایگاهی که بیماران به آنها می دهند، براساس باور خودشان از این جایگاه به چند دسته تقسیم می شوند. یک، بسته به اینکه بیمارشان آنها را در جایگاه«کسی که می داند، فرض شود» قرار می دهد یا نمی دهد؟ دوم، بسته به اینکه خودشان خود را در جایگاهی «کسی که فرض می شود که می داند» قرار می دهد یا نمی دهد؟ حال برای مصداق بهتر موارد گفته شده؛ در دارو درمانی، بیمار جزو دسته ای است که « نمی خواهم بدانم» و درمانگر ار در جایگاه «کسی که فرض می شود می داند» قرار نمی دهد. اغلب موارد نیز، خود درمانگر خودش را در جایگاه «کسی که فرض می شود می داند» قرار نمی دهد. کاملاً صادقانه است و «انتقال» نیز صورت نمی گیرد. زیرا انتقال در برابر «کسی که فرض می شود می داند» ظاهر می شود. اما در مورد روان درمانی، بیمار اینجا نیامده است که دارو بگیرد. او خواهان حرف زدن است. یا اینکه درمانگر با او حرف بزند. درخواست او این است «من از خودم چیزی نمی دانم ولی تو حتماً در مورد من می دانی، به من بگو مشکل من از کجاست» او تصور دارد که دانش درون او یعنی ناخودآگاه نزد درمانگر است. پس او را در جایگاه«کسی که فرض می شود می داند» قرار می دهد. برخی از رواندرمانگران با اینکه می دانند که در این جایگاه نیستند، ولی قبول می کند که این جایگاه را نزد بیمار داشته باشد. اما عده قلیلی از درمانگران در اثر تجربه قادر به امتناع این جایگاه شده اند. رفتارگراها یا شناخت درمانگران از این نظر مثال زدنی هستند. زیرا زیرکانه این حرکات را انجام می دهند. زیرا بیمار را وامی دارد که شناختی را که می خواهد از خود داشته باشد، خودش بدست آورد. البته گاهی آنها نیز فراموش می کنند که این شناخت در حیطه خودآگاه نیست. اما قصه روانکاوان جداست. بیمار با همان درخواست از درمانگران رجوع کرده است. «من از خودم چیزی نمی دانم ولی تو حتماً در مورد من می دانی، به من بگو مشکل من از کجاست». او در پی این است که بداند و تصور کند که دانش نزد روانکاو است. از اینرو روانکاو را در جایگاه «کسی که فرض می شود می داند» قرار می دهد. اما یک روانکاو واقعی و متبحر یعنی روانکاوی که خودش بطور صحیح و کامل روانکاوی شده، می داند که« کسی که فرض می شود می داند» در خارج از بیمار کسی نیست. دانشی را نیز که بیمار نزد روانکاو در جستجوی اوست، در ناخودآگاه خود اوست. روانکاو می داند که وجودش فقط یک وسیله است برای اینکه دانش ناخودآگاه به ظهور برسد. تمام هنر این روانکاو این است که با استفاده از انتقال، شرایطی را مهیا کند تا بیمار خودش به این دانش برسد. پس او ملزم به پاسخ دادن نیست؛ او ملزم به «تعبیر» است. بزرگ نمایی همان حرف های خود بیمار. بعبارتی واداشتن بیمار به شنیدن آنچه خودش می گوید. اگر روانکاوی در این تله بیفتد که باور کند در جایگاه «کسی که فرض می شود می داند» قرار دارد، نهایتاً کارش به نصیحت کردن، سفارش دادن می رسد. اگر خیلی دانشمند باشد که دیگر کارش القاء و تلقین نظریات خودش به بیمار می شود. البته این نکته نیز جای نیفتد و فراموش نشود که خود فروید نیز در این تله افتاد. زمانی که فروید در حال تحلیل بیمار هیستریک اش «دورا» بود، این اشتباه را مرتکب شد. دورا پس از سه ماه با قطع زودهنگام روانکاویش به فروید نشان داد که روانکاو در جایگاه « کسی که فرض می شود می داند» قرار نمی گیرد. حتی اگر خود فروید باشد. کاری که بیماران هیستریک از آن دریغ نمی ورزند. روانکاوی یعنی نشستن در جایگاه «کسی که فرض می شود بداند» سرباز زند. او انتقال را از بعد «خیالی» تبدیل به انتقال به بعد «نمادین» می کند. او بیمار را کلمه به کلمه همراهی می کند تا جایی که او بگوید «تو این هستی» (استفاده از کتاب دکتر کدیور)
مصطفی محمودی قهساره مرکز مشاوره کیمیا
|
|
|
|
|