سی و پنج نوروز را گذرانده ام و امروز به پندار، گفتار و کردار این سالیان می اندیشم؛ خندیدن ها، گریه ها، سکوت ها، صحبت ها، بغض ها، اخم ها، حسرت ها، دلبستن ها و دلشکستن ها و ..... . چه دل هایی را که با آنها همراه شدم، چه آنهایی را که همراه خود نمودم، چه دل هایی که ازشان فاصله گرفتم و چه آنهایی که از خود دور نمودم. چه خواسته هایی که اجابت نمودم و چه آنهایی که رد کردم، چه خواسته هایی که داشتم و برآورده شدند و چه آنهایی که رد نمودند. به تجاربم با دیگران بیشتر می اندیشم تا آگاهانه تر، آزادانه تر و خودخواست تر شوند. زیرا تمام تجاربم؛ رشد و آسیب هایم نه در خلاء که در روابط ایجاد و مانده اند. در این مدت با چه کسانی از چه قماشی و از چه نوع شخصیت هایی دمخور و همنشین بودم. قلبم را به روی شان گشودم و خوشامد گفتم و وارد قلب چه افرادی شدم و چه شنیدم. کدام در قلبم ماندند و من برای شان چه کردم و در قلب کدام من ماندم و برای من چه کردند. کدامیک از قلبم بیرون رفتند و من بدرقه کردم و از قلب کدامیک من خداحافظی کردم.... . حال می اندیشم که با پندارم، گفتارم و کردارم دل چه کسانی را شاد کردم و دل چه کسانی را به درد آوردم و چه کسانی با پندار، گفتار و کردارشان دل مرا شاد نمودند و چه کسانی دل مرا به درد آوردند. نگاهی دوباره می اندازم به روزگار سپری شده ام، تحلیل لحظه به لحظه شان برای دشوار می گردد. اما سعی می کنم به خودم جرأت بدهم و ناامید نشوم. در روابط گاهی به افرادی جذب شدم که سعی نمودم تا جایی که می توانم ازشان سیراب شوم تا در نبودشان چیزی ازشان کم نکند که گاهی درین کار موفق بودم و گاهی نه. هرچند کسانی نیز بودند که سعی نمودم سریعتر ازشان دورتر شوم تا در نبودشان راحت تر از بودنشان باشم و مطمئن برعکس این ها در روابطی که من جذب شان شدم و آن ها چنین حسی را تجربه نموده اند. همینطور روابطی بودند که آمده بودند که بمانند و ماندند و روابطی بودند که نماندند و یا روابطی بوده اند که آمده بودند که نمانند و نماندند و یا روابطی که ماندند و باز هم متقابل روابطی که رفتم بمانم و ماندم و روابطی که نماندم و روابطی که رفتم که نمانم و نماندم و روابطی که ماندم. آن چیزی که در این تجارب برایم مانده است اینکه در روابط خواسته هایی بوده که من گاهی اجابت نمودم و گاهی رد کردم. مواقعی با اجابت و رد کردنم دلی را به دست آوردم و گاهی دلی را شکستم. آن جایی که دلی را بدست آورده ام و شاهد بازتاب شان بودم باعث خوشحالی ام شدند و آن جایی که دلی را شکستم و شاهد بازتاب شان بودم باعث ناراحتی ام. نکته مهم برای تفاوت دیدگاه ام از آن جایی آغاز شد که متوجه شدم نه توانسته ام به دلخوشی ها، دلخوش بمانم و نه از ناراحتی ها، ناراحت. می خواهم بنشینم به مرور روابطی کسانی که بودن با مرا چنان با عشق بر من سر دادند. پدری که گفت تو بهترین منی، اویی که با بودن و نبودن من می گریست، اویی که برایم آرزوها داشت، دوستی که به یاد من آهنگ عاشقانه گوش داد، اویی که در سرمای زمستان مرا در راه سرما همراه کرد و بهترین لحظات اش را مدعی بود، اویی که من در چشم اش بزرگترین بودم، همراهی که چنان گستاخ و بی حیاوار با رخ کشیدن عشق به من دل نزدیک ترینش را شکست تا برای رهایی آرزوی مرگ مرا بکند. اویی که می گفت آرزوی با تو بودن و حس دست تو همه دنیا است، اویی که التماس بر آغوش داشت، عزیزی که چشم براه صدا زدنی بود، اویی که می گفت تنها خنده، سکوت و کلام تو آرام می کند، اویی که خواند ترانه کنار تو درگیر آرامش ام .....، اویی که بر جلد کتاب یادگاری نوشت که تو تا ابد مسئول آنکه اهلی کردی هستی، اویی که در نامه هایش در تنهایی نیز با من قدم زده بود، حرف می زد و .....، اویی که قیصر بر من می سرود که گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک یک روز کامل را جشن می گیرم .....، بارانی که از نزار قبانی خواند که وقتی تو نیستی تمام خانه ما درد می کند .....، اویی که می گفت آسان نیافتمت که آسان بگذارمت، اویی که یاد فراق دیوانه اش کرده بود، اویی که با خداحافظی اشک اش جاری شد که بعد تو ..... . یادآوری شان چنان دهلیزوار بیشتر و بیشتر مرا می کشد به انبانی از خاطرات. «کنون من مانده ام با یاد یارم، بجز یادش کنون چیزی ندارم»؛ چه تلخ شده اند. در ذهنم می آید همانی که «خاطرات از یاد نخواهند رفت حتی باجبار، دوستی ها ماندنی اند حتی به سکوت». زمانی به خدیوی زند گفتم که تا زمانی که آمدنم برای تحلیل در این اطاق نزد شما باشد خیابان ملک آباد، کوچه نسترن، پلاک 38، زنگ زدنم در انتظار ماندنم و لحظه به لحظه همه آن تجارب برایم معنادارند اما وای به روزی که دیگر این ها نباشند یا خدیوی زندی نباشد نه خیابان احمدآباد نه کوچه نسترن و هیچ کدام غیر از یک حس غربت و بغضی در گلو برایم چیزی نمی گذارند همچون امروز که یاد آن ها آنروز گفتم و امروز به باور رسیدم که امیدوارم زیرا فهمیدن را بر اصل سوءتفاهم باید گذاشت. از سویی دیگر، مرور خاطرات دلی شکستنم که پسر، همسر، پدر، برادر، دوست، شاگرد، همکار ...... خوبی نبودم و انتظارش چنین هزینه ای برای شان نداشته ام، آن هایی که با کلام شان به رویم آوردند و آن هایی که با سکوت شان. این خاطرات مربوط به روابطی که ناراحتی ام از دلشکستن دیگران که تا تنفر می انجامیده، متفاوت می شود که شاد شدن از به دست آوردن شان نیز سرانجام چیزی جزء انتهای همین درد که در دردآورتر نبود. براستی بودند کسانی که آمدند و ماندند و من خوشحال از ماندن شان و کسانی که آمدند و رفتند و من به رفتن شان اندوهگین و کسانی که آمدند و ماندند و من ناراحت و آنهایی که آمدند و رفتند و من خوشحال. اما امروز برای من آن هایی که آمدند و رفتند و آن هایی که آمدند و ماندند یکسان شده است نه دل بدست آوردنی دیگر مرا شاد و نه دل شکستنی دیگر مرا ناراحت. اگر شاد شدم یا ناراحت برای خود بوده و اگر شاد شدند یا ناراحت برای خودشان بوده، نه شادی من نه شادی آنها و نه نارحتی من و نه ناراحتی آنها هیچ ربطی بهم نداشته است؛ هرکدام درگیر خودخواهی های خود بوده ایم و من همین بودم که هستم؛ نه من مجبور به انتخاب و انتظار دلخوشی تو داشتم و نه تو را کسی مجبور به انتخاب و انتظار دلخوشی به من کرده بود که امروز دل شکستن و ناراحتی. نه خیال منزلتی دیگر مرا مبهوت و نه خیال منزلت بخشی دیگر مرا امیدوار. دیگر نمی خواهم نه بتی شوم و نه گوسپندی و نه اسبی که فردایی زود شوم خوکی، شغالی،کفتاری، گاوی متوهم و میمون انسان نما. خدیوی زند از لکان برایم نقل کرد که «پول جان فزای من است». در این جمله معناها را درک می کنم؛ شرایط انسانی. اویی که تو را بالاتر می برد ازین خاطر است که محکم تر بر زمین بکوبد. اویی که تو را خرد می کند، ناراحت نشو عقده ای را گشوده است، درگیر هیچکدام نشو که بیش از فرافکنی و انتقال نیست. براستی بیشتر از آن کسی که دلخوش کرده بودم که این جور دیگریست دردی را حس نکردم و این بود چرخه ای باطل؛ اصل اجبار به تکرار. از بدی هایی که تکرارشان کردم از گریختن هایی که دلبسته شان شدم، از بودهایی که نبود و نبودهایی که بود، دردهایی که لذت و لذت هایی که درد. امروز عشق و تنفر از هر فردی برایم با سوالی روبروست؛ «منظورش چیست؟» و عشق و تنفر به فردی برایم با این سوال که «منظورم چیست؟». دیگر از همراهی و باهم بودن سه اصل سلامت آگاهانگی، آزادانگی و خودخواستگی مطمئن نیستم که سرابی است و برای شرایط انسانی این سه اصل لنگ است. سلامتی ازین منظر ادعایی بیش نیست و هدف دست نایافتی برای اشتیاق؛ Neurotic, Psychotic, Perverse. را بیشتر باور دارم. پس می گویم دل هایی که بدست آوردم تان، خوش تان و دل هایی که شکستم تان، ناخوش تان. امروز در پی بدست آوردن دلی هستم که انتظار شکستن اش و شکستن دلی که انتظار بدست آوردن اش، انتظار شکسته شدن از آنی که در پی بدست آوردن است و انتظار بدست آوردن از آنکه در پی شکستن. می خواهم متفاوت تر باشم از ناتوانی هایم بکاهم و آزادانه تر بخواهم یا نخواهم، می دانم که اراده کنم می خواهم همان هایی را که نمی خواهم و نمی خواهم همان هایی که می خواهم، بدست آورم یا بشکنم. امروز خواستار اشتیاق ام .....
مصطفی محمودی قهساره مرکز مشاوره کیمیا
|
|
|
|
|