داشتم با کوروش شوخی می کردم؛ مثل همیشه که از سر کار بر می گردم از من که «کی گله منه؟» و اونم همراه سروش با صدای بلند کودکی اش جواب می فرسته «من، من». یاد کودکی، اونم همین رویه رو با بچه هاش داشت؛ با صدای خشی و بلندش داد می زد «کی گل منه؟ کی ناز منه؟» و من با صدای بلند و بلندتر هر بار می گفتم «من، من» و آخرش این می شد که «قربون گلم برم من، قربون نازم برم من». خاطرات با بار هیجانی همیشه زنده هستن و تازه؛ هنوز آغوش اش بعد از سی و چند سال حس کردنی هست، خنده هاش، حالت های صورتش و .... چه بغضی میاد، شایدم اشک هست که نمی خوام قبولش کنم. سمیه استکان نلبکی چای رو جلوم گذاشت و گفت: «دائی عباس بعد چهل سال بچه اش رو پیدا کرده».چیزایی جسته گریخته شنیده بودم؛ قبل انقلاب، توی فرار از دست مامورای وقت بچه قنداقی شون رو گم کرده بودن ولی حالا بعد چهل سال همدیگر رو به آغوش کشیدند. حتما تعارض بوده واسه شون؛ هم بغض و آه، گریه و درد بوده و هم خنده و هم .... . خب اشتیاق که باشه همه چی شدنی می شه. بغض کردم، بعد چهل سال، یعنی اینا؛ پدر و پسر چه حس غریبی داشتند. سینه هام درد گرفتن، شایدم قلبم، شایدم دلتنگی و یا بهونه آغوش پدر و پسری. کیمیا گفت: «بابا می شه آروم باشین». چادر سفید گل گل روی سرش در حالت سجده رفتن اونم به یه سمت خودخواست. آروم گفتم: «کوروش، آبجی داره عبادت می کنه». که یکدفعه گفت «بابایی عبادت نمی کنم، دارم خدا رو به خونم دعوت می کنم».
دید موسی یک شبانی را براه/ کو همی گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت/ چارقت دوزم، کنم شانه سرت
جامه ات شویم، شپشهاات کشم/ شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت/ وقت خواب آید برویم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من/ ای بیادت هیهی و هیهای من
گفت موسی های بس مدبر شدی/ خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست و این چه کفرست و فشار/ پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد/ کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست/ آفتابی را چنین ها کی رواست
شیر او نوشد که در نشو و نماست/ چارق او پوشد که او محتاج پاست
لم یلد لم یولد او را لایق است/ والد و مولود را او خالق است
حتی چگونگی یاد خدا رو با نسخه تحمیلی اش پذیرفتیم و انگاری می پسندیم؛ مثل روز و شب، سیاه وسفید و یا هر رنگ دیگه ای. به سفید گفتیم و می گیم سفید چون یادمون دادند بهش بگیم سفید. شاید سفید ما، برای هر یکی از ما، برای هر نگاه ما و برای هر یک از نگاه های ما می تونست متفاوت باشه. دوست داشتن رو، محبت کردن و عشق ورزیدن رو هم همینطور؛ به ما یاد دادن و یاد می دیم که اینطوری دوست داشته باش، اونجوری محبت کن و یا اینطوری و اونجوری عشق بورز. توی مسیر رشد می تونستیم خدای خودمون، خدای وجودی مون رو همون طوری که حس اش می کنیم داشته باشیم ولی از وقتی با برداشت رسمی و تک قرائتی خدا رو وصف دار، نشان دار و آدرس دارش کردیم یعنی با ذهن انسان زمینی محدودش کردیم، قالب و چهارچوب دار در گنجایش عقل بشری بهش دادیم، اونم بصورت یک تک ایدئولوژی و شایدم فربه تر از ایدئولوژی و اینکه اون فقط اینطوری هست که ما می گیم، اینطوری خشنود می شه که ما می گیم، اینطوری غضب ناک می شه که ما می گیم و ..... چون ما اینطوری خشنود می شیم، اینطوری غضبناک می شیم، اینطوری دوست داریم عدالت بورزیم، این طوری دوست داریم بهمون رحم بشه، اینطوری دوست داریم دشمنانمون رو عذاب کنیم، دوست داریم ارباب باشیم، رعیت داشته باشیم، بعضی هاشون برامون چاپلوسی کنن و ما تشویقی بهشون بدیم، گاهی درخواستی بدن که ما بتونیم برآورده کنیم ولی غیرخودمون یا غیرخودی هامون نتونن، بعضی ها رو مجازات کنیم، انتقام بگیریم، گاهی بهمون التماس کنن و ما رحم کنیم؛ یعنی با همون فهم که خودمون داشتیم تعیین کردیم که اگر از این مسیر برین اون می بخشد ولی از این مسیر که بریم اون عذابمون می کنه؛ و ادعای نمایندگی اش رو پیش کشیدیم؛ چقدر از خودمون و خدای درون مون، خدایی که می تونستیم حس و درکش کنیم، یک جور دیگه که خاص خودمون باشه دور شدیم؛ حالا دیگه مجبور شدیم که قبولش کنیم، به اجبار بیرون یا حتی درون. خداپرستی اخلاقی مون رو فدای خداپرستی فقاهتی کردیم و اینگونه خودمون رو «بازسازی فکری» یا بهتر بگم «شستشوی مغزی» دادیم؛ اونطور تجزیه هویتی، روحی روانی شدیم که متقاعد به پذیرش اجباری اش شدیم. چنان تحت فشار و ارعاب وادار به تبعیت شدیم که دیگه شخصیت، باور و رفتارها مون طبق خواسته های بیرونی شد؛ چنان منزوی، چنان تحقیر شدیم و چنان مورد توهین قرار گرفتیم که در یک ترس و سردرگمی خودمون رو توی یک فراموشی، یک مسخ شخصیت قرار دادیم؛ اونطور که نه تنها سراغ حس شخصی درونمون نریم بلکه اگه صدا و ندا یا آه و ناله ای ازش دریافت کنیم، سرکوبش کنیم، بهش شلیک کنیم و بکوبیمش. کشتی به غرق گشته ای گشتیم که رعیت وار دل به تخته پاره های اربابان بستیم و این گونه به برده گی نوینی تن دادیم.
خویشتن نشناخت مسکین آدمی/ از فزونی آمد و شد در کمی
صد هزاران مار و که حیران اوست/ او چرا حیران شدست و ماردوست
دیگر خدای دلیلی، تحقیقی، حسی و ادراکی مان را به خدای علتی، تقلیدی، تحمیلی و یادگرفتنی باختیم. حس آزادی مون شد محکومیت و حس حق خواهی مون شد تکلیف، احساس همیشگی شکست؛ یک احساس درماندگی آموخته شده در امری زانو زدنی. گاهی می فهمی که این اون نیست، اون نمی تونه اینطوری باشه ... . ما که می تونیم ازش پر باشیم، از اون باشیم، از جنس اش باشیم و حتی بهش برگردیم.
این که کرمناسب و بالا می رود/ وحیش از زنبور کمتر کی بود
آوردن که عارفی خواسته عبادت کنه و گربه ای مزاحمش شد. اونو به درختی بست. بجای عارف، گربه و بستن اونو دیدیم؛ از اون به بعد گربه ها رو به درخت بستیم؛ به هموش شکل گربه ای را به درختی بستیم که عبادت مون مورد قبول باشه. خدا پرستی و تجربه نبوی می گفت ما هم می تونیم، ما هم انسانیم، فقط کافیه از چیزی که نمی دونیم یپروی نکنیم، بقدر توان خودمون حس و درکش کنیم و به همون زبان بخونیمش. اما اینطوری نشد گفتیم خداپرستی همون جوری هست که ما می گیم، تجربه اش مال خواص هسش، انسانم اونا هستن، پیروی همونی هست که ما می گیم، حس و درک همون هست که ما نشون می دیم، خواندن همون جوری هست که ما یاد می دیم. خداپرستی محدود به درک گروه خاص شد و ما افتادیم دنبال رسیدن بهش ... . خدا از جایگاه رفیعش پایین کشیده شد. هر طوری که بودیم، خدا رو هم به همون شکل محدود خودمون، با همون شرایط انسانی خودمون ترسیمش کردیم. گفتیم مهربان هست، بخشنده هست، رئوف هست، عدالت دار، رحیم هست .... قهار هست، مکار هست . .... با همون برداشت و قرائت رسمی خودمون و غیر از این شکل را نهی و طرد کردیم و منکر دونستیم و سقف شریعت مون را به معیشت بنا کردیم. حالا می تونم بفهمم چرا از اون به بعد دیگه با خداپرستی وجودی و حتی با هنر مثل موسیقی و ..... دشمن شدیم و اون ها رو پس زدیم. چونکه این ها خدازدا هستن و حتی نشون دادنشون هم خلاف هست، اینها باعث می شن ما خدا رو به غیر از زبان و برداشت رسمی بفهمیم. حالا دیگه اوضاع فرق کرد و خدامون هم تجاری شد مثل کالا، نمایندگی پیدا کرد، خدمات پس از فروش هم می دیم؛ مکان های خاص براش در نظر گرفتیم، کانال تبلیغاتی براش زدیم، باهاش خرید و فروش هم می کنیم، مشکل گشایی حتی برای بعضی ها درود و برای بعضی ها مرگ مشخص می کنیم و .... دیگه برای آرامش نه زندگی نمی کنیم و توی دعاهامون هم آرامش خواهی نیست، خود خدا هم نیست؛ بلکه برای قبولی کنکور، عروس و داماد شدن، وضعمون بهتر بشه، آزمون پذیرفته بشیم، دردامون شفا، عمرمون زیاد شدن و اونی رو بهمون بده که نداریمش... . نداشته بیاریم، داشته ببریم ..... حالا دیگه باید مراقب باشیم که نونمون سنگ نشه؛ نباید به درک و تجربه اش نزدیک بشیم و باید به یک سمت باشیم و اونم یاد گرفتنیه و باید بریم کلاس خاصانش؛ اگ کسی هم نخواد یاد بگیره با تازیانه یادش می دیم. دیگه خدا توی کوچه ما و خودی هامون هست و کوچه های غیرخودی ها بدون خداست و یا خداشون خدا نیست. صراط مستقیم پیش ماست با همون فرضیات ما، صراط های دیگه کج هستن. خدا مال ماست و مال بقیه نیست، نمایندش هم فقط ما هستیم، فقط ما هم باید خدماتش رو ارائه بدیم. خدا که همه جا حضور داشت، جایی نبود که اون نباشد، هم اول بود و هم آخر، هم ظاهر بود و هم باطن ولی حالا جایی هست که مدعیانی داره و جاهایی هم هست که اون نباشد، اول و آخرش به مقیاس می آد و ظاهر و باطن اش را بعضی ها می بینن و دیگران هم باید چگونگی اش رو از ما یاد بگیرند و شدیم تحمیل و جزمیت تا کجا؟! وصالش رو به فراقش فروختیم و عشق فراقی اش رو نشوندیم جای عشق وصالی اش، انگاری خدایی که برای هر کس و هر نفسی درک می شد حالا دیگه پیدا نمی شه و دست یافتنی نیست و عشق اش رو در فراقش معرفی می کنیم. می گم کاش خدا رو یک کوچولو بفهمیم اش ولی با یقین حس اش کنیم. آخرش ما جزیی از او هستیم و نمی تونیم همش باشیم و همشو درک کنیم؛ هرچند بقدر ظرفیت مون می تونیم از بحرش کوزه مون رو پر کنیم.
گر بریزی بحر را در کوزه ای/ چند گنجد قسمت یک روزه ای
مهم اون هست که با همین قدر داشته مون بتونیم ببینیمش و درکش کنیم. می دونم هرچی درکش اش کنم عظمت بالاتر و والاترش رو درک می کنم اما همین فهم و تلاش و همین توی مسیر بودنش اصل و اساس هست نه رسیدن به نتیجه اش. مهم این هست که بدونم اون بالاتر و والاتر هست که تنها نزد کسی یا کسانی یا جایی باشد.
آن شنیدستی که در عهد عمر/ بود چنگی مطربی با کر و فر
بلبل از آواز او بی خود شدی/ یک طرب زآواز خویش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی/ وز نوای او قیامت خاستی
چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف/ شد زبی کسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی/ لطفها کردی خدایا با خسی
گفت خواهم از حق ابریشم بها/ کو به نیکی پذیرد قلبها
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت/ تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کین معهود نیست/ این زغیب افتاد بی مقصود نیست
بانگ آمد مر عمر را کای عمر/ بنده ما را زحاجت باز خر
بنده ای داریم خاص و محترم/ سوی گورستان تو رنجه کن قدم
گرد گورستان دوانه شد بسی/ غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت این نبود دگر باره دوید/ مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت حق فرمود ما را بنده ایست/ صافی و شایسته و فرخنده ایست
پیرچنگی کی بود خاص خدا/ حبذا ای سر پنهان حبذا
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست/ گفت در ظلمت دل روش بسیست
آمد و با صد ادب آنجا نشست/ بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
پس عمر گفتش مترس از من مرم/ کت بشارتها زحق آورده ام
پیر لرزان گشت چون این را شنید/ دست می خایید و بر خود می طپید
ای خدا فریاد زین فریاد خواه/ داد خواهم نه زکس زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر/ زانک او از من بمن نزدیکتر
کین منی از وی رسد دم دم مرا/ پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زر شمر/ سوی او داری نه سوی خود نظر
نزد من داستان آدم، ابراهیم، موسی، عیسی، وحی و جبرئیل و .... اینها می تونن اسطوره باشن؛ اینها رو هم مطابق با شرایط انسانی مون ساختیم ولی نادرست فهمیدیم. نه کسی جاش رو تنگ می کند، نه جای کسی رو تنگ می کند. شیطونی که با حیله وارد بهشت شد، آدمی که از بهشت بیرون شد، ابراهیمی که بت ها رو شکست، موسی که با خدا حرف زد، عیسی که به مریم داده شد، جبرئیل واسطه و معراج محمد، ماموریت وحی جبرئیل و عزراییل و میکاییل و ...... . من اینو بیشتر حس و درک می کنم که اینها رو می شه طبق نمادها و رویاهای رسولانه متوجه شد و معنا و تعبیر کرد. خدا همه جا حضور دارد و جایی نیست که اون نباشه چیزی غیر اونیست و عشق وصالی اش همه جا گسترده است؛ کافی هست که چشمامون رو باز کنیم، طوری دیگر نگاه کنیم و به همه هستی معنا بدیم، چه به داشته هامون و حتی و حتی به نداشته هامون، نه تنها به پیروزی هامون بلکه به شکست هامون؛ مهم تلاش و در مسیر بودنمون هست، مهم این هست که همیشه احساس کنیم در حال زندگی کردن هستیم، من نیازی نمی بینم که بخاطر وجهی از زندگی وجوه دیگه اش رو فدا کنیم و تعطیل کنیم؛ یادمان باشد هیچ گاه نباید آرامش را قربانی تنش کنیم. زندگی مون رو باید بفهمیم و خدایی تجربه اش کنیم و لذتی ببریم که همیشه مورد قبول مان باشد. فکر می کنم از همون چیزی که نداریم و بخاطرش دعا می کنیم و همه ابعاد زندگی مون رو بخاطرش فدا می کنیم، یا ترس از دست دادنش رو داریم، به همون ها هم می تونیم معنا بدیم و زندگی آرام و ارزشمندی رو تجربه کنیم. می تونیم همون جایی که پذیرفتیم خدا نیست نظر بیندازیم و همه جا و نزد همه کس و در هر نفس خدا رو حس و درکش کنیم؛ ماهیانی هستیم که در آب بحرش زندگی می کنیم و ازش پریم. شایدم این پر بودن ازش ما رو به توهم انداخته که در یک بیرون خیالی در ناکجاآباد دنبالش باشیم و شدیم ماهی که خارج از آب دنبال آب می گرده و غافل از اینکه توی خود آب هست. دنبال چیزی می گردیم که درش هستیم و ازش پریم. حس می کنم اینجا و اکنون بهترین لحظه ای هست که می تونه برام باشه، بهترین خوشبختی همین حس و حالی می تونه باشه که دارم. اما وقتی خدایی که درونم هست جایی دیگر دنبالش می گردم، غافل از داشته هام به دنبال نداشته هام می گردم، آخرش می رسم به اینکه این زندگی اونی نبود که می خواستم، حتی اگر به اوج هدف تعیین شده هم که برسم دیگه لذتی که باید نمی برم چون خیلی چیزها رو توی موقعیت خودش از دست دادم؛ دیگه نمی تونم روزگارم رو برگردونم به مواقعی که می تونستم لذت خاص همون شرایط و زمان رو ببرم؛ حالا به هدفی رسیدم که فدایی های زیادی رو بخاطرشون دادم و دیگه نمی تونم لذت شون رو ببرم چون آرامش هام رو خرج می کردم که با تنش به هدفی برسم. همیشه یک نادانی، یک ناتوانی، یک نیاز و یک نگرانی با ما هست. می دونم داریم با غفلت مون زندگی می کنیم، می شه فهمید کسی رو که گفت اصل و گل دنیا رو با غفلت گرفتن؛ سرشت این دنیا همین هست که با همین غفلت ها زندگی مون رو به خودمون تحمیل کردیم حتی به آزادی اش هم محکوم شدیم، ولی می تونیم دیگه اینطوری ادامه اش ندهیم؛ زندگی سوراخی هست که می خواهیم پرش کنیم و آخرش می بینیم که این سوراخ خیلی بزرگتر از اون چیزی بوده که ما توان پر کردنش رو داشتیم، یا همیشه دنبال رسیدن به همون مادری بودیم که ازش آمدیم. اما این سرابی بوده و هست که ما رو غافل از خودمون به سمت خودش کشونده. داریم دنبال چی می گردیم! شدیم تشنه ای که کنار آب خوابش برده و از شدت تشنگی عطش گرفتس اش؛ و تنها راه سیرابی اش بیداریش هست. بیداری ما در همین فهم غفلت مون هست، آگاهی تیغ دو لبه است، هم درد و هم لذت. ولی فهم همین مطلب و در مسیر همین فهم از هر زاویه ای می تونه آرام بخش باشد. می تونستیم با همون توان کوچیکمون همون جا بمونیم و لذتش رو ببریم و حسرتش رو نخوریم ولی همین حالا و همین جا هم می تونیم از همینی که بودیم و هستیم لذت ببریم. می دونم دیگه می تونم حتی به اشتباهاتم، به نداشته هام، به شکست هام و .... هم معنا بدهم و فهم اینها می تونه در مسیر بودن باشه و در مسیر قرار گرفتن. می دونم می تونیم لحظاتی رو هم داشته باشیم که جور دیگه ای حس کنیم و درک کنیم؛ شاید همه این ها رو می پذیریم که تنها یک بار حس اش کنیم. می دونم می تونم اینطوری به رنج ها و زجرها معنادهی کنیم و لذتش رو ببریم و رنج ها رو به لذت برسونیم.
عاقبت دریافت او را و بدید/ گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو/ هر چه می خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جان/ آمنی وز تو جهانی در امان
گفت ای موسی از آن بگذشته ام/ من کنون در خون دل آغشته ام
من زسدره منتهی بگذشته ام/ صد هزاران ساله زان سو رفته ام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت/ گنبدی کرد و زگردون بر گذشت
حال من اکنون برون از گفتنیست/ اینچ می گویم نه احوال منست
مصطفی محمودی قهساره
مرکز مشاوره کیمیا