کلیت زندگی فراتر از تعریف است که ما از آن داریم. علیرغم اینکه فردیت هم هست. این یکپارچگی باید درک شود. من هستم برای خودم، همسرم برای خودش، فرزندم، پدرم و .... همه برای خودشان. ولی ما همه با هم نیز هستیم و در کل یک خانواده ایم. خانواده هم فراتر از تعداد اعضائش است. این خیلی مهم است که درک شود. چون دیگر من و تویی ندارد و منی در زندگی تبدیل به ما می شود. ما مسأله داریم. این مشکل ماست. هر کسی سهمی دارد در تمام مشکلاتی که در زندگی هست. اینگونه کسی خودش را مبرا نمی داند چون سهمی دارد. پس سهم خود در مشکل خاص را می پذیرد. مطلب دیگر امنیت است. همه اختلافات از همین عدم امنیت بوجود می آید. فرد می بیند که نمی تواند خود را باز کند. چون امن نیست. باید یک استراتژی دقیقه نود داشته باشد و دیگری رفتارهای دوگانه است. طرف را نباید قضاوت کرد. وقتی طرف مقابل عصبانی است انگار خودم عصبانی هستم. بحث نمی کنیم فقط گوش می دهیم. من و او نداریم. او خود من است. من در موقعیت باید بدانم مثل او نیستم. چون آگاهی دارم و ما هستیم یعنی مشکل برای او نیست برای ما هست. حتی می توانیم بقول روایتی ها به آن جان بدهیم. استراتژی را درک می کنیم که قضاوت نکنیم یعنی بار ارزشی به کلمات ندهیم. باید صحبت ها را شنید و گوش داد ولی به آنها بار ارزشی نداد. باید در آن لحظه او را درک کرد چقدر دارد به خود آن فرد سخت می گذرد. همانی که دارد داد می زند و فریاد می کشد. همانی که دارد این حرف ها را می زند که این حرف ها را دارد به من عزیزش می گوید. در آن لحظه فقط باید گوش داد. باید گفت «بگو». حتما چیزی من دارم که تو را اذیت کرده و اینگونه عصبانی شدی. حتی او را باید در آغوش گرفت تا او هم یاد بگیرد. او در اوج عصبانیت به من اعتماد کند. برای همدیگر باشیم. مرهم یکدیگر باشیم. احساس امنیت بیشتر شود و برگردیم به دوران کودکی. جابه جایی کردن. اینکه می گویند «همه مردها آخرش بچه هستند». آنها همیشه به دنبال مادرشان می گردند. و اگر همسر بی توجه به مسائل باشد و خود را هم زخمی ببیند همه مسائل بدتر می شود. برای همین همسر مسئولیتش بیشتر هست. چون زن ها در قضایا بیشتر می توانند کمک کنند. شالوده زندگی یک ارزش هایی درون آن است که زن ها نسبت به آنها توانمندتر هستند. باید پذیرش غیرمشروط باشد. الان رفتار طرفم زشت و نامناسب است ولی خودش برای من عزیز هست. خودش برای من پذیرفته شده است. طرفم را در موقعیت نگه می دارم. او را می شنوم. وقتی گفت و حرف هایش تمام شد متوجه می شوم که همیشه پشت صحبت های افراد خیلی مسائل هست و ما باید آن ها را پیدا کنیم. دقیقاً مثل یک کارآگاه. این را فروید خوب متوجه شده بود. از همان داستان کارآگاه، تبهکاران، مرد مو قرمز و دستیار کارآگاه باید یاد بگیریم. چیزی را باید بگردیم که در دل طرف هست و بروزش نمی دهد. باید نشست و از طرف پرسید که در درون از چه چیزی ناراحتی، چه چیزی تو را نگران کرده است. مسأله اصلی که تو را به هم ریخته چیست؟ از قضاوت دور باشیم. بحث نکنیم ولی گفتگو از احساسات خیلی مهم است. خیلی مهم است که چطور با مسأله برخورد کنیم. صمیمانه باید باشد. یعنی من آنقدر نزد تو احساس امنیت می کنم که ابتدا حرف ام را می زنم، رفتار می کنم بعد از آن می اندیشم. ولی اگر برعکس شد طرفم طرد می شود و احساس امنیت از بین می رود. باید ساعاتی را تهیه دید که در مورد احساسات ولو لحظه ای گفتگو کرد. وگرنه همان لحظه لحظه ها جمع می شود و سیلابی برای برهم خوردن آرامش می شوند. همه اینها هم آگاهی می خواهد، هم درک و بینش و مداقه و در آخر بقول خدیوی زند ابتکار عمل می خواهد که تکمیل شان کند.
مصطفی محمودی قهساره مرکز مشاوره کیمیا
|
|
|
|
|